×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

هر چی دوس داشته باشم

فعلا عشق و عاشقی

× چیز بخصوصی ندارن بگم
×

آدرس وبلاگ من

fafaa.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/farshad.faramarzi

?????? ???? ?????? ???? ????? ????? ??? ????
× ?????? ???? ???? ?? ???? ???? ?????? ??? ??? ????? ??????

یک مطلب ناس

 
نرگسم میگه:
 
ماجراي سفر من و خدا با دوچرخه! زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر اين كه دست از ركاب زدن بردارد. اوايل، خداوند را فقط يك ناظر مى ديدم، چيزى شبيه قاضى دادگاه كه همه عيب و ايرادهايم را ثبت مي‌كند تا بعداً تك تك آنها را به‌رخم بكشد. به اين ترتيب، خداوند مى خواست به من بفهماند كه من لايق بهشت رفتن هستم يا سزاوار جهنم. او هميشه حضور داشت، ولى نه مثل يك خدا كه مثل مأموران دولتى. ولى بعدها، اين قدرت متعال را بهتر شناختم و آن هم موقعى بود كه حس كردم زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است، آن هم دوچرخه سوارى در يك جاده ناهموار! اما خوبيش به اين بود كه خدا با من همراه بود و پشت سر من ركاب مى‌زد. آن روزها كه من ركاب مى‌زدم و او كمكم مى‌كرد، تقريباً راه را مى‌دانستم، اما ركاب زدن دائمى، در جاده‌اى قابل پيش بينى كسلم مى‌كرد، چون هميشه كوتاه‌ترين فاصله‌ها را پيدا مى‌كردم. يادم نمى‌آيد كى بود كه به من گفت جاهايمان را عوض كنيم، ولى هرچه بود از آن موقع به بعد، اوضاع مثل سابق نبود. خدا با من همراه بود و من پشت سراو ركاب مى‌زدم. حالا ديگر زندگى كردن در كنار يك قدرت مطلق، هيجان عجيبى داشت. او مسيرهاى دلپذير و ميانبرهاى اصلى را در كوه ها و لبه پرتگاه ها مى شناخت و از اين گذشته مي‌توانست با حداكثر سرعت براند، او مرا در جاده‌هاى خطرناك و صعب‌العبور، اما بسيار زيبا و با شكوه به پيش مى‌برد، و من غرق سعادت مى‌شدم. گاهى نگران مى‌شدم و مى‌پرسيدم، �دارى منو كجا مى‌برى� او مى‌خنديد و جوابم را نمى‌داد و من حس مى‌كردم دارم كم كم به او اعتماد مى‌كنم. بزودى زندگى كسالت بارم را فراموش كردم و وارد دنيايى پر از ماجراهاى رنگارنگ شدم. هنگامى كه مى‌‌گفتم، �دارم مى‌ترسم� بر مى‌گشت و دستم را مى‌گرفت. او مرا به آدم‌هايى معرفى كرد كه هدايايى را به من مى‌دادند كه به آنها نياز داشتم. هدايايى چون عشق، پذيرش، شفا و شادمانى. آنها به من توشه سفر مى‌دادند تا بتوانم به راهم ادامه بدهم. سفر ما؛ سفر من و خدا. و ما باز رفتيم و رفتيم.. حالا هديه ها خيلى زياد شده بودند و خداوند گفت: �همه‌شان را ببخش. بار زيادى هستند. خيلى سنگين‌اند!� و من همين كار را كردم و همه هدايا را به مردمى كه سر راهمان قرار مى‌گرفتند، دادم و متوجه شدم كه در بخشيدن است كه دريافت مى‌كنم. حالا ديگر بارمان سبك شده بود. او همه رمز و راز هاى دوچرخه سوارى را بلد بود. او مى‌دانست چطور از پيچ‌هاى خطرناك بگذرد، از جاهاى مرتفع و پوشيده از صخره با دوچرخه بپرد و اگر لازم شد، پرواز كند.. من ياد گرفتم چشم‌هايم را ببندم و در عجيب‌ترين جاها، فقط شبيه به او ركاب بزنم. اين طورى وقتى چشم‌هايم باز بودند از مناظر اطراف لذت مى‌بردم و وقتى چشم‌هايم را مى‌بستم، نسيم خنكى صورتم را نوازش مى‌داد. هر وقت در زندگى احساس مى‌كنم كه ديگر نمى‌توانم ادامه بدهم، او لبخند مى‌زند و فقط مى‌گويد، �ركاب بزن....�
سه شنبه 2 اسفند 1390 - 2:30:56 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم